و امروز
من متولد شدم...
به تاریخ پانزدهمین طلوع، از دومین ماه پاییزی
متولد شدم...
به تاریخ اولین نگاه، که در حافظه خاموش من،
از همان نخستین لحظات به فراموشی رفت...
من متولد شدم...
به تاریخ اولین صدا... نوای مادرم، که در هیاهوی بیمارستان می رفت که گم شود!
من متولد شدم...
به تاریخ پایان انتظار، که برایم مقدمه ای بر آغاز انتظاری گران تر بود!
من متولد شدم...
به تاریخ اولین آغاز...
من متولد شدم...
به تاریخ اولین عشق...
که توان من، برای ماندن و ادامه دادن تمامی نخستین ها شد...!
همیشه روز تولد آدم قشنگه!
و به خصوص، وقتی همه اونهایی که دوستت دارن، تولدت رو بهت تبریک می گن،
تازه می فهمی که چقدر زیادن آدم هایی که دوستت دارن!
و این خودش این روز رو قشنگ تر می کنه...
اولش همه شکل هم هستیم...
کوچولو و کچل
حتی صداهامون هم شبیه به همدیگه است!
با اولین گریه بازی شروع میشه...
هی بزرگ می شیم...
بزرگ و بزرگتر...
اونقدر بزرگ که یادمون میره...
یه روز کوچولو بودیم!
دیگه هیچ چیزیمون شبیه به هم نیست!
حتی صداهامون...
گاهی با هم می خندیم...
گاهی به هم!
اینجا دیگه بازی به نیمه رسیده!
.
.
.
واسه بردن بازی...
روی نیمه ی دوم نمی شه خیلی حساب کرد!
گاهی باید برای بردن بازی...
بین دو نیمه
دوباره متولد شد...!
ميدوني وقتي خدا داشت انسان رو بدرقه مي کرد بهش چي گفت ؟
گفت :جايي که ميري مردمي داره که
مي شکننت، نکنه غصه بخوري من همه جا باهاتم...
تو تنها نيستي ...
تو کوله بارت عشـــق ميزارم که بگذری...
قلـــب ميزارم که جا بدی...
اشـــک ميدم که همراهيت کنه...
و مــــرگ که بدوني برميگردي پيشم ......